لطفا صبر کنید ...

«ددی سایت» مکانی است که در آن می توانید یک گفتگوی سالم، بدون استرس و سازنده با دیگران داشته باشید. برای شروع ثبت نام کنید و یا وارد حساب کاربری خود شوید.

تاپیک های پیشنهادی به شما

تاپیک های جدید (بیشتر)

نظرسنجی های جدید (بیشتر)

موزیک های جدید (بیشتر)

لحظات جدید (بیشتر)

تاپیک های به روز شده (بیشتر)

تاپیک های پر بازدید 3 روز گذشته (بیشتر)



بازگشت به صفحه قبل بازگشت به لیست تاپیک ها پرینت این صفحه به اشتراک گذاری این صفحه در فیسبوک به اشتراک گذاری این صفحه در تلگرام به اشتراک گذاری این صفحه در واتس اپ به اشتراک گذاری این صفحه در اکس بزرگ کردن اندازه قلم کوچک کردن اندازه قلم کپی لینک این صفحه 
شهر دزدها

شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شب ها پس از شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس برمی داشت و از خانه بیرون می زد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه اش برمی گشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن جا که آخرین نفر از اولی می دزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت سعی می کرد حق حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آن ها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را می کردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی سپری می شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.

روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب ها به جای این که با دسته کلید و فانوس دُور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می خورد، سیگاری دود می کرد و شروع می کرد به خواندن رمان. دزدها می آمدند؛ چراغ خانه را روشن می دیدند، راهشان را کج می کردند و می رفتند. اوضاع از این قرار بود، تا این که اهالی احساس وظیفه کردند به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه می ماند، معنی اش این بود که خانواده ای سرِ بی شام زمین می گذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می زد و همان طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی گشت؛ ولی دزدی نمی کرد. می رفت روی پل شهر می ایستاد و مدت ها به جریان آب رودخانه نگاه می کرد و بعد به خانه برمی گشت و می دید خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود.

قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی آن که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می شد، می دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می زد. بعد از مدتی، آن هایی که شب های بیشتری خانه شان را دزد نمی زد رفته رفته اوضاع شان از بقیه بهتر شد و مال ومنالی به هم زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد می زدند، دست خالی به خانه برمی گشتند و وضعشان روزبه روز بدتر می شد. عده ای که موقعیت مالی شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب ها پس از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفته تر می کرد؛ چون معنی اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می شدند.

به تدریج آن هایی که وضع شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می کشد. به این فکر افتادند که چه طور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شب ها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت های هر طرف را هم مشخص کردند؛ آن ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی می کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می کشید، اما همان طور که رسم این گونه قراردادهاست، آن ها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدست ها عموماً فقیرتر می شدند. عده ای هم آن قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه این که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این جا بود که اگر دست از دزدی می کشیدند، فقیر می شدند؛ چون فقیرها درهرحال از آن ها می دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندان ها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمی زدند. صحبت ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.
برای شرکت در این گفتگو وارد حساب کاربری خود شوید و یا یک حساب کاربری جدید ایجاد نمایید.


در حال دریافت پست های این تاپیک

تبلیغات و آگهی ها


نوشتن وصیت نامه در هر سن و سالی نشانی از عاقبت اندیشی و واقع بینی است. در این راستا سرویس آنلاین وصیت نامه « وصیت ساز » یک سامانه جامع و تخصصی است که ...

یکی از نشانه های جامعه سالم این است که افراد می توانند در محیطی دوستانه و صمیمی با دیگران به گفتگو و تبادل نظر بپردازند.  ایجاد این محیط خود یک چالش ...

آیا شما هم عاشق حیوانات و طبیعت هستید؟ همه ما به حیوان خاصی علاقمندیم، بعضی گربه ها را دوست داریم، بعضی سگ ها، بعضی خرگوش ها، بعضی همسترها و بسیاری گو...