باز بر رخ ْ زلف ِ مشکین را پریشان کرده ای
آفتابی را به زير ابر پنهان کرده ای
زلف را افکنده ای بر رخ که باشد سایبان
روز و شب را خوش به هم دست و گریبان کرده ای
چشمْ جادو، خال هندو، زلف کافر، رخ فرنگ
ای مسلمان زاده خود را کافرستان کرده ای!
من کجا صبر از کجا،بنیاد طاقت از کجا
خانهٔ صبر مرا یکباره ویران کرده ای
سبزه خون آلوده می روید ز خاک کُشتگان
بسکه تیر غمزه در کار شهيدان کرده ای
ره به هر کشور که با این زلف و رخ افکنده ای
غارت دل، ترک دین، تاراج ایمان کرده ای
کرده ای صد رخنه بر جان مسلمانان به ناز،
کاکل زنّار وَش را تا پریشان کرده ای
از غرور ِ حُسن ْ مستی اینقدر، یا از شراب؟
کز عرق خورشيدِ تابان را زر افشان کرده ای
دانهٔ خال سیه بر کنج لب دانی که چیست؟
هندُوی را رهزن چاه زنخدان کرده ای
کرده ای در جامهٔ نیلی تنِ سیمین نهان
بی سبب بهر چه یوسف را به زندان کرده ای؟
شهر را پُر کرده "مقصودت"،نمی دانم چه سان
خویش را در عاشقی رسوای ايران کرده ای❤️